هربار که می خواستند اسم بچه ها را بنویسند حکایتی بود. چه موقع اعزام و چه موقع تسویه، بنده خدا کلی باید قسم آیه می خورد که به دین، به آئین، شوخی نمی کنم اسمم همین است، فامیلی ام هم همین. اما مگر باور می کردند؟
هربار که می خواستند اسم بچه ها را بنویسند حکایتی بود. چه موقع اعزام و چه موقع تسویه، بنده خدا کلی باید قسم آیه می خورد که به دین، به آئین، شوخی نمی کنم اسمم همین است. فامیلی ام هم همین. اما مگر باور می کردند؟
امان از وقتی که نه کارت شناسایی و شناسنامه ای در کار بود و نه شاهد و شهودی، غیر از اینکه گاهی همین دوست و آشنایان هم اسباب دردسر می شدند.
یعنی وقتی او در میان جمع بود و می گفتند اسمت چیست؟ جواب می داد حسین؛ می گفتند نام خانوادگی است چیست؟ می گفت جان؛ تا طرف سرش را بالا می آورد که مثلا بگوید ادا اصول درنیاور، کار داریم بگذار بنویسیم برویم، بچه های دسته هم رو به وی کرده و می گفتند راست می گوید، حالا چه وقت شوخی است؟ و او تا می آمد بگوید: والله والله، اسم و فامیلم همین است، دوباره آنها شروع می کردند که: اگر غلط باشد، جنازه ات روی زمین می ماند ها! آن وقت بو می گیری، دیگر هیچکس نمی خوردت، مجبور می شوند مثل هندوها بسوزانندت، البته اگر جنازه داشته باشی!
و او که دیگر زورش نمی رسید، سکوت می کرد و می گفت من چی بگویم، شما که قبول نمی کنید، پس هرچی دلتان می خواهد بنویسید. بچه ها هم از خدا خواسته می گفتند آره برادر بنویس حسین بی فامیل. این ظاهرا کس و کار ندارد! آن وقت بود که بلند می شد دنبال بچه ها می کرد که: من کس و کار ندارم بی دین ها!؟ الان نشانتان می دهم کی بی کس و کار است... آنها می دویدند و ما می خندیدیم./جام
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده