زیادم رفت من کردم فراموش از آنروزی که انسان گشت خاموش
خروشیدن گذاشت و بندگی کرد برای تکه ای نان زندگی کرد
بر ارباب ظلم و زور و تزویر کمر خم کرد و گفت این است تقدیر
گهی بر شانه هایش میزدن چوب ستم دیده شد آن انسان محبوب
قد سروش بزیر بار خسته دلش از نامردمیها شد شکسته
شب و روز آن بدنبال پشیزی همیکرد با جهانداران ستیزی
یکی گفت این اواخر غصه کم خور مشوبا دیگران ایدوست دمخور
چو ما شیب ملایم برگزیدیم رهی را ما از این بهتر ندیدیم
ملایم کرده ایم شیب گرانی نیفتی با سر از بالا فلانی
به هرقفلی کلید قلاب کردیم بدانید جمله فتح باب کردیم
کلید ما کند باز قفل بسته نشو جانم از دنیا تو خسته
بگیر ماهانه مقداری ز دولت میانداز جان خود را تو به ذلت
برو خادم رهی دیگر تو برگیر سخن های دروغین راتو مپذیر
شاعرگرگانی غلامرضا خادمعلی
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده