سرویس فرهنگی:بیان و نوشتن خاطرات دفاع مقدس برای نسل جوان به شیوه ای جدید توسط بچه سرباز 14 ساله ای از جیرفت تدوین شده که نسخه ای از آنها در اختیار سایت هلیل قرار گفته که با هدف بیان شیرینی ها اعزام و عشق نوجوانان به دفاع از میهن اسلامی منتشر می شوند.
دادخدا سالاری رئیس دادگاه انقلاب کرمان که در دوران دفاع مقدس نوجوانی ۱۴ ساله بوده بخشی از خاطرات خود را به دور از بکار بردن الفاظی کلیشه ای
تدوین نموده که خواندن آنها خارج از لطف نمی باشد.
خاطرات ایشان در چند بخش شیرین و خواندنی روی خروجی هلیل قرار خواهند گرفت
بخش اول:.
جنگ به روایت خودم
سلام : با توجه به عنوان انتخابی که تداعی شوخی می نماید قبل از ورود به بحث ناچارم چند مطلب خیلی ، خیلی جدی را خدمتتان عرض نمایم .
اولندش: برخلاف عنوان که نوعی شوخی یا داستان خود ساخته را تداعی می نماید باید بگویم این فصل روایتی است از اعزام حقیر سراپا تقصیر به جبهه های دفاع مقدس با تمامی شیطنت های خودم وجناب قلمم .
دویم : چون اعزام به جبهه ام در اوایل نوجوانی بود بنابراین نوع وسبک نگارش منطبق بر همان زمانه است. یعنی قلم نوجوانی است وبه قول شما خام است . دو راه حل خدمتتان دارم یا همه نوشته را با بزرگی وپختگی خودتان بازنویسی فرموده بعد آن را بخوانید ویا آنکه سطل بزرگی پیدا فرموده ، نخوانده همه آنها را داخل آن انداخته وخیال خودتان و ما را راحت فرمائید !
سوما”: بالا غیرتی از این نوشته ها بر علیه ما استفاده نکرده واز توی آنها صد حرف وحدیث علیه ما در نیاورید .
چهارم : مرحوم بابام همیشه می گفت : اصلا” کارای تو به رنگ و روز آدما نمی خوره . یک طورایی برعکس آدمای دیگه ای ! حالا هم به جای آنکه از اعزام اول ودوم شروع کنم .صاف می روم به سراغ اعزام سومم ، تا شما هم ملتفت شوید حرف بابای زنده یادم درست بوده است .
یا نمی دانم …. . اصلا”ما ایطوریم دیگه !
اصلا” عشقمون کشیده ایجوری شروع کنیم
“تخم مرغ فروشی“
پنجم یا خامسا”: باز شوخی کردیم مطلب آخر پاک یادم رفت . راستی شما نمی دانید می خواستم چه عرض کنم !؟ خوب بگذریم
…
مدرسه که تعطیل شد با چند تا از بچه ها به ایستگاه آمدم بایک وانتی که مسافرش تکمیل شده بود بطرف دلفارد حرکت کردیم . غیر از من هفده نفر دیگر سوار وانت بودند . بطوری که همه چفت هم سوار شده بودیم . بعضی ها که جایی برای نشستن پیدا نکرده بودند مثل من ایستاده و دست هایشان را به میله های اطاق وانت گرفته بودند
.
هوای مدیترانه ای دلفارد آدم را به وجد می آورد.
از وقتی که در جیرفت درس می خواندم فقط آخر هفته ها که مدرسه تعطیل بود به دلفارد می آمدم. بخاطر اینکه خیلی بچه شلوغی بودم همه از دستم عاصی بودند وشاید یک هفته ای که می رفتم جیرفت همه احساس راحتی می کردند . آن روز هم به محض اینکه وارد روستا شدم همه خبر دار شدند
.
من نمی دانم چه هیزم تری به آنان فروخته بودم . من فقط بعضی وقتا ادا وشکلک مردا را رو در می آوردم ، یا هوس می کردم جوی آبی را خراب کنم . یا چند زنبور را گرفته می کردم توی پاکت شیرینی و به قوم وخویشانم تعارف می کردم . یک مرتبه هم چون دلم نمی خواست ……سیگار بکشد توتون های یک نخ سیگار را خالی کردم ومقداری گوگرد ریختم داخلش وبه او تعارف کردم . سبیل او سوخت . نه به نظر شما این ها کارهای بدی بودن که همسایه ها هر روز شاکی من بی نوا بودند ؟
آن روز دل ودماغ درست وحسابی نداشتم . به همین خاطر یکراست به خانه رفتم . مادرم تعجب کرده بود که چرا اینقدر مودب شده ام . نگاهی از سر دلسوزی به من کرده وپرسید : چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
گفتم : چه جوری ؟
گفت : مودب ، ساکت …. دعوا کردی ؟
گفتم : نه چیزی نیست . خیلی خسته ام
.
از کنارش جم نخوردم . پس از صرف شام هر کسی برای خواب به رختخوابش رفت . اما مگر خواب به چشم می آمد ؟ از وقتی تصمیمی گرفته بودم بروم جبهه آرام وقرار نداشتم
.
به مادرم نگاه کردم به چهره ای که تمام محبت های دنیا را در نگاه مهربانش می توان دید . همیشه کاری برای انجام دادن داشت. پختن غذا ، شستن لباس ، شستن ظرفها ، اشک ریختن برای برادر بزرگم که جبهه بود و غصه خوردن از دست فضولبازی ها وشلوغی های من که همیشه همسایه ها از دستم شاکی بودند
.
اما امشب فرق می کرد . یکشنبه قرار بود اعزام شوم . کلی عاقل شده بودم . نگاهش کردم .
با خودم گفتم شاید امشب آخرین شبی باشد که اینطوری نگاهش می کنم . آخرین شب با مادر بودن . بیچاره ، اگر شهید شوم چه غصه ای می خورد ، یک لحظه بغضم گرفت از اینکه مادرم گریه کند ،از اینکه توی سرش بزند . و زن های همسایه دورش جمع شوند . بلند شدم سراغ پدرم رفتم . خواب خواب بود . دستی به سر وصورتش کشیدم . خیلی آهسته بدون اینکه بیدار شود صورتش را بوسیدم مثلا داشتم خداحافظی می کردم . دوباره برگشتم پیش مادر. همش دلم می خواست چیزی بگویم . دلم می خواست غیر مستقیم حرفی بزنم که بعدا” مادرم بگوید شب آخر این حرفها را می زد . اما هر چه فکر کردم چیزی به یادم نمی آمد . به رختخواب برگشتم . نمی دانم چقدر بیدار بودم و غلت زدم اما بالاخره خوابم برد . بعد از خوردن صبحانه پدرم بلند شد وشروع کرد به پوشیدن لباس هایش . می خواست جایی برود . تا بیرون همراهش رفتم . نگاهی به من کرده و دست به جیب شد. سه اسکناس بیست تومنی از میان پولهایش جدا نموده وگذاشت کف دستم وگفت : بیا اینم خرج این هفته ات
.
من ومن کنان گفتم : اینکه خیلی کمه!
با خشم نگاهم کرد وگفت : برای من زرنگ بازی در نیار . ایرج اکبر همه چیز رو بهم گفته . میدونم می خوای بری جبهه . اون دفعه که رفتی با پای دو من گچ برگشتی . کلی هم خرج روی دست دولت گذاشتی ؟
هنوزم که هنوزه داری مثل کلاغا لنگان لنگان راه می ری . تو لازم نکرده بری جبهه ، برادر بزرگت که جبهه است بسه ،بسه
.
لعنتی فقط ایرج خبر داشت که می خوام برم جبهه اونم اومده بود صاف گذاشته بود کف دست بابام . تازه بابام خیلی هم مردانگی کرده بود که به مادر هیچی نگفته بود . شاید مراعات حال او را کرده بود .
اعصابم از دست ایرج به هم ریخت . اگه الان اینجا بود پوست از کله اش می کندم . بخت با او یار بود که این هفته به ده نیامده بود . هفته گذشته زدم دو جای سرش را شکستم . شاید هم به خاطر همین راپرت مرا به بابام داده بود
.
حالا فهمیدم بابا چرا خرج هفته مرا کم کرده است . او هدفش این بود که من پولی برای رفتن به جبهه نداشته باشم . فکر کرده بود …. من که به این سادگی از رو نمی رفتم
.
پدر رفت . من هم داشتم از عصبانیت وخجلی سنگهای کوچه را با پا این طرف وآن طرف شوت می کردم . زورم به همین سنگ ها می رسید که عصبانیتم را سر آنها خالی کنم
.
شروع کردم به نقشه کشیدن که چگونه پول سفرم را تهیه کنم . درهمین حال لانه مرغها توجهم را به خود جلب کرد
.
فکر بکری به سرم زد . اطراف را گشتم یک قوطی خالی پنج کیلویی روغن نباتی پیدا کردم . آن را نزدیک لانه مرغ ها گذاشته وبه دنبال بقیه کارها یم رفتم . وارد خانه شدم . مادرم نبود . یکراست رفتم سراغ خورجین . این خورجین از آن خورجین های قدیمی بود که جلوی آن با پولک ودکمه تزئین کرده بودند
.
احتمال داشت که پدرم پولهایش را توی آن گذاشته باشد . یک نگاهم به خورجین بود یک نگاهم به دم در که مادر یک وقت سر نرسد . دستم را تا بازو داخل خورجین کردم . تمام گوشه های آن را جستجو کردم . ناگهان دستم به چیز نرمی خورد مثل پشمک است یا نه . احتمالا کیف پارچه ای مادر است ویا پولهای لوله شدة بابا . آخ جون ، خرج سفرم جور شد . اما چرا اینقدر نرم است . دستم را با احتیاط بیرون آوردم . اه حالم به هم خورد . موش گنده ای آنجا جای خوش کرده بود . شانس من از این بهتر نمی شد
.
آنقدر از موش بدم می آمد که هر چه دستهایم را می شستم دلم نمی آمد ، با آنها چیزی بخورم . آن روز قید نهار را زدم . عصر قرار بود به جیرفت بروم . اما نرفتم . شب در دلفارد ماندم . صبح به مادرم گفتم : من درب لانه مرغها را بر می دارم . بدون اینکه منتظر جواب باشم به طرف لانه مرغ ها دویدم . مرغها به محض اینکه درب لانه شان باز شد مثل فنر پریدند بیرون
.
دستم را داخل لانه کردم . چند ضربه مثل چکش به دستم خورد . گیج بودم که چه شد داخل را نگاه کردم یک مرغ هنوز داخل بود کار اون ناقلا بود . با کلی زحمت وبا چوبی که در دستم بود او را هم از لانه بیرون کردم . دوباره دستم را داخل لانه کردم تخم مرغ ها را یکی یکی در آوردم . بیست وهفت تا بود . پارچه ای توی قوطی گذاشتم وتمام تخم مرغها را روی آن چیدم . قوطی را هم پشت خانه گذاشتم که مادرم آن را نبیند . دور شد به مدرسه نمی رسم
.
اما مهم نبود کیفم را برداشتم . برای آخرین بار ده مرتبه ای مادرم را بوسیده وبیرون آمدم . قوطی را برداشته وبطرف جاده دویدم
.
پس از بیست دقیقه معطلی وانتی از راه رسید . سوارشدم. درجیرفت سر فلکه پمپ بنزین از ماشین پیاده شدم. یکراست رفتم سراغ صدیقه دست فروش . قوطی تخم مرغها را جلویش گذاشته وگفتم : اینا را بفروش ظهر می آیم پولش را می گیرم . سپس با سرعت به طرف مدرسه دویدم
.
ناظم مدرسه فقط توانست شلنگ اولی را حواله پشت کمرم کند . فرصت دومی را پیدا نکرد چون مثل آهو دویدم به طرف کلاس . ظهر که مدرسه تعطیل شد یکراست رفتم سراغ صدیقه . خوشحال بودم که حداقل بخشی از هزینه را هم جورشد . صدیقه وقتی مرا دید شروع کرد به خندیدن . با تعجب گفتم ، چی شده چرا می خندی ؟
گفت :تخم مرغا رو از زیر مرغا برداشتی ؟
گفتم : برای چی می پرسی ؟
گفت : آخه همشون شیفک بودند ( شیفک یا شیفت یعنی خراب بودن تخم مرغ )
دوتا را برداشتم وشکستم راست می گفت . چه بوی بدی می دادن . تازه داخل یکی از آنها هم جوجه بود . بازهم تیرم به سنگ خورد .
. این هم خوش شانسی سوم ما .
“دوچرخه فروشی”
یکشنبه اعزام بود وهنوز پول درست وحسابی جور نشده بود .
عصر رفتم مدرسه همه فکر وذکرم اعزام فردا بود . غروب که از مدرسه برمی گشتم چرخ نازنین که سوار بر آن بودم توجهم را جلب کرد. خیلی ،خیلی دوستش داشته وکلی با آن کلاس می گذاشتم. تازه می دادم کرایه بچه ها ، دوری یک تومان .این دوچرخه تنها وآخرین دارایی من بود .
اسحق اسکندر چند بار خواسته بود به او بفروشمش اما من نمی فروختمش .
اما این بار چاره ای نبود . باید بی معرفت بازی در می آوردم و آن چرخ نازنین را می فروختم . گفتم هی صاحبت بمیره داری می ری
!
راهم را کج کرده رفتم سراغ اسحق .
با آنکه چندین بار پاچه شلوارم وسط زنجیرش گیرکرده وپاره شده بود وهر روز ده بار زنجیرش می افتاد اما عجیب به آن دلبسته بودم خانه اجاره ای اسحاق در یک کوچه بن بست قرار داشت وقتی در زدم با زیر شلواری آمد دم در معلوم بود او هم تازه به خانه رسیده است . گفتم چون خیلی دوستت داشتم می خواهم چرخم را به تو بفروشم آن قدر از محاسن چرخ به اسحق گفتم که خودم هم کم کم باورم شد که این چرخ نیست رخش جناب رستم است . به هر حال ۱۵۰ تومان چرخ را قالب اسحق کرده وخوشحال ولی پیاده به طرف خانه رفتم .حالا” شما بدبختی ما را برای اعزام می بینید .آن وقت برای طفلک بسیجی ها حرف در آورده ومی آورند که برای اعزام به هر کدامشان هزاران تومان می دادند
!
“اعزام”
صبح یکشنبه زودتر از بقیه برادرانم بیدار شده وساکم را که شب قبل آماده کرده بودم از اتاق بیرون برده تا برادرانم بو نبرده که کجا می روم . البته خدمتتان عرض کنم که ساک کامل ومفصل بود : یک حوله ویک جوراب ودیگر هیچ
.
به بهانه مدرسه عازم بسیج شدم .
حاجی نوزایی با آن ریش بلند و انبوهش داشت با اعزام شونده ها صحبت می کرد مینی بوس آماده بود .
این دفعه برخلاف سری اول که می خواستم بروم جبهه مطمئن بودم که حاجی نوزایی گیری نمی ده . که تو هنوز بچه ای !
چون وقتی سه شنبه داشتم اسمم را برای اعزام می نوشتم خودش آنجا حاضر بود وچیزی نگفته بود .
“ورود به منطقه”
سوار بر مینی بوس به سمت کرمان حرکت با رفع خرابی مینی بوس بعد از هفت ساعت به کرمان رسیدیم . در روز دوم تازه رسیدیم شیراز . خلاصه بعد از سه شبانه روز رسیدیم اهواز و از آن طرف به سمت جفیر حرکتمان دادند . من و رحمان مجازی شدیم سهمیه گردان ۴۱۵٫ ( به فرماندهی حسین تاجیک )چند هفته در جفیر آماده حضور در عملیات می شدیم : آمادگی جسمانی :با تمرین های نظامی وآمادگی روحی : با دعای کمیل ، ندبه ، زیارت عاشورا ، سجد ه های طولانی وذکرهای پی در پی ونماز شب ونوافلی برای اکثریت بچه ها واجب، واجب شده بود
.
گودال هایی که بعضی بچه ها دور از اردوگاه حفر وساعت ها درون آن بیتوته وبه تهجد وشب زنده داری پرداخته تا تمرینی باشد برای داخل قبر خوابیدن
.
سجده ها گاهی آن قدر طولانی بود که فکر می کردی طرف بی هوش یا غش کرده است . چقدر همه با هم مهربان بودند. هر کس سعی می کرد زودتر از بقیه بیدار شده وظرف های را بشوید . چند روزی که صبح ها بلند می شدیم ظرف ها تمیـز بود وهیچکـدام از
بچه های داخل چادر زیر باز نمی رفتند که چه کسی ظرفها را شسته است. از اخلاص بچه ها بود که نمی خواستند کسی متوجه زحمات آنان شود
.
بگذریم …. چادر ما واقع شده بود نزدیک چادر فرماندهی گــردان .
حسین تاجیک سخت گیر بود خیلی دوستش نداشته به اصطلاح برایم تو دل برو نبود .
می گفتم: این دیگه کیه؟ تازه خودش را هم می گیره ! با کسی خوب گرم نمی گیره چون خودش را بالاتر از دیگران می بینه
!
البته حق داره چون چند نفری دور وبرش هستن ،کاراش را انجام می دن . باورش شده که خدم وحشم داره . چون دست به سفید وسیاه نمی زنه غرور ورش داشته
.
ولی چکار می توانستیم بکنیم او فرمانده بود ما حق تعویض او را نداشتیم، اما برخلاف ما او حق تعویض وجابجایی ما را داشت
.
پس ناچار باید او را تحمل می کردیم .
یک شب بعد از شام آماده باش زده وگفتند بروید رزم وپیاده روی شبانه . چون احتمالا”پیاده روی تا صبح طول می کشید دیدم آقا ( فرمانده ) نیامد . از لجی که با حسین تاجیک داشتم من هم در وسط راه یواشکی رفتم داخل گودالی و گردان راهش را گرفت و رفت . من ماندم
.
برگشتم داخل چادر زدم تخت خواب . درست مثل جناب فرمانده که الان هفت کله در خواب ناز تشریف داشتند . نصف شب صدا پایی قاطی با صدای ظرف ها از خواب بیدارم کرد . یک نفر مثل برق ظروف داخل چادرمان را جمع نموده و بیرون رفت . چون شستن شبانه ظرف ها برایمون یک معما شده بود،آهسته دنبالش رفتم .کسی کنار تانکر آب نشسته بود با دهها کاسه وبشقاب وقاشقی که از چادرها جمع کرده بود
.
هوا تاریک بود . چراغ فانوسی را کنارش گذاشته بود وظرف هایی که پشت سر هم شسته می شد . باورم نمی شد ، خود ، خودش بود: حسین تاجیک. فکر کرده بود کسی داخل اردوگاه نیست نمی دانست من می بینمش .عجب پس شستن ظرف های ما در شب های قبل هم کار او بود . مرید شش دانگش شدم
فعلا تمام
یا هو
عزت زیاد
ادامه دارد…
منبع: بوتیا نیوز
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده