شوریده ای به نام حسین… زندگینامه شهید حسین شوریده از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام

1403-08-01 05:08:55
0
21

در یک خانواده روستایی و مذهبی در دلوئی استان گلستان به دنیا آمد. از سه سالگی می توانست نماز بخواند. در چهار سالگی اشعار حافظ را حفظ می کرد و می خواند .

 

در یک خانواده روستایی و مذهبی در دلوئی استان گلستان به دنیا آمد. از سه سالگی می توانست نماز بخواند. در چهار سالگی اشعار حافظ را حفظ می کرد و می خواند .

**

همیشه شاگرد اول بود. سال ۵۳، در چند رشته دانشگاهی قبول شد. مهندسی نفت، مهندسی ساختمان و مهندسی مکانیک در دانشگاه های شیراز و صنعتی شریف. مکانیک شریف را انتخاب کرد.

**

پای ثابت راهپیمایی ها و تظاهرات بود. دو بار هم ساواک دستگیرش کرد و انداختش زندان؛ اما وثیقه نقدی گذاشت و با سیاستی که داشت، از زندان خلاص شد.

**

دهم آبان ۵۸ ازدواج کرد؛ خیلی ساده؛ روز عید غدیر خم. مهریه همسرش درست مثل مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها بود. شش ماه اول زندگی توی خانه پیدایش نشد؛ با جهاد می رفت توی روستاها.

**

سال ۶۱، اوایل عید نوروز وقتی شب به خانه آمد، خیلی گریه کرد. همسرش پرسید: چرا گریه می کنی؟ گفت: جنگ دارد تمام می شود؛ اما من هنوز کاری نکرده ام. همسرش گفت: خب برو جبهه؛ من راضی ام.

این حرف را که شنید، آن قدر خوشحال شد که همسرش تا آن روز او را تا این اندازه خوشحال ندیده بود.

**

عملیات بیت المقدس شهید شد. پسرش بیست روز بود که به دنیا آمده بود. ازدواجش عید غدیر بود؛ اسم تنها پسرش علی؛ رمز عملیاتی که تویش شهید شد یا علی بن ابی طالب علیه السلام و سیزدهم رجب، روز میلاد امیرموءمنان علیه السلام دفن شد.

**

ترکمن های کلاله و دلوئی ها، نمی دانند آن جوان قدبلند و موخاکستری که چشم های مهربانی داشت، کی برمی گردد تا برای روستایشان آب و آبادانی بیاورد.

بخشی از نامه شهید حسین شوریده به همسرش

… ناگهان خدا را دیدم. باور کن! باور کن! باور کن!

بهار من! احساس می کنم که هرگز نخواهی توانست دریابی که من چه می کشم. من دارم ذوب می شوم. این یک احساس شاعرانه و خیال پردازانه نیست؛ چون خود می دانی که ما را با این عوالم کاری نیست. واقعیتی بیرونی است. اما گاه احساس می کنم که در این ذوب شدن، اوج می گیرم. بالا می روم تا «قاب قوسین او ادنی».

و امشب این احساس را دیدم! باور کن!

دست نوازش گرش را بر سرم احساس کردم. خود را در زیر باران لطف بی دریغش یافتم. احساس کاذبی نبود. هوشیار بودم؛ کاملاً. باور کن! او را لمس کردم. بی تاب شده بودم. طاقت نیاوردم؛ به خاک افتادم؛ سجده کردم؛ می خواستم فریاد بزنم و گریه گریه گریه… بیش از هر زمان دیگر او را به خود نزدیک احساس کردم: اقرب من حبل الورید…

نفسم تنگی می کند؛ قلبم را دردی عظیم می فشارد و من همچنان دست او را بر سرم احساس می کنم. حالت غریبی است.

بهار من! بغض گلویم را می فشارد… حالت غریبی است. از خودم تعجب می کنم. راستی چه شده؟

غوغایی عظیم در درونم برپاست. فکری در من جوانه می زند؛ رشد می کند؛ بزرگ و بزرگ تر می شود و تمامی وجودم را می گیرد. حس می کنم که دیگر من نیستم و این مسئله، خود رنج دوباره ای است. نمی دانم. باور کن نمی توانم اسم رویش بگذارم. حالت غریبی است.

این مسئله ماه هاست که ذهنم را مشغول کرده است. بسیاری از اوقات، فکر عقب افتادن و جا ماندن از کاروان عظیم هستی، مرا سخت به وحشت می اندازد. جهنم را احساس می کنم؛ در همین دنیا!

اما به هر حال، تنها دل خوشی ام و اعتقاد راسخم به این کلام خداوندی است که: «الذین جاهدوا فینا، لنهدینّهم سبلنا».

و این همیشه انگیزه زندگی ام بوده است؛ ولی در این قسمت نیز قله ای عظیم، همواره در جلوست که رسیدن به آن، نیاز به تلاش طاقت فرسایی دارد و پیروزی نهایی انسان، در فتح و رسیدن به آن است و آن، «فینا» در این آیه است.

نظرات

متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده

ثبت دیدگاه

خانه شهرستان گلستان اخبار