گروه زندگی: دو ماه از عملیات طوفانالاقصی گذشته بود. تا پیش از آن اخبار فلسطین و غزه اگر از حصار سفتوسخت صهیونیستها درز میکرد، خیلی زود بین خبرهای دیگر، مطالب سرگرمی و انگیزشی رسانهها، پیامهای خصوصی و روزمرگیها گم میشد. اما طوفان الاقصی کاری کرده بود که صدای مظلومیت مردمش دهانبهدهان در جهان بچرخد و اخبارش داغ داغ دستبهدست شود. همان روزها بود که حامیان فلسطین و مردم آزادیخواه دنیا از هر گوشهٔ جهان همدیگر را با تصاویر و ویدئوهایی که منتشر میشد پیدا کردند و در هرکجا که بودند برای فلسطین قیام کردند و از یکدیگر ایده گرفتند. گاهی این تصاویر در آن سر دنیا کسی را در کیلومترها دورتر از میان روزمرگیهایش بیرون میکشید و به خودش میآورد، مثل تصویر زنان یمنی که با وجود شرایط سخت زندگی و بحرانهایی که خود داشتند طلا از دست و سر بیرون کشیدند و به غزه اهدا کردند. همان چند دقیقه ویدئو کافی بود تا زهرا مادر جوان ایرانی آنقدر متأثر بشود که بسیاری از زنان دلسوز مقاومت را برای یاری فلسطین بسیج کند. برایش جالب بود مردم یمن باآنهمه گرفتاریای که خود به دوش میکشند چطور آنقدر بخشندهاند اما جواب سوالش را هم در همان ویدئوها گرفته بود: «خدایی که امروز روزیمان را میرساند فردا هم هست.»
خانوادگی پای کار مقاومت
دلش نمیخواهد نام کاملش در گزارشم ذکر شود، میگوید همین که بگویید نامش زهراست، مادر ۴ فرزند است، سن و سالش تازهرسیده به ۴۰ کافی نیست؟! رضایت میدهم به گمنامیاش و روایت را از او طلب میکنم. از طلاهایی میپرسم که عاقبت به دست سردار حاجیزاده رسیدند و راهی غزه شدند. میگوید: «من عضو گروه نهضت مادری بودم و ایده جمعآوری طلا را به تبعیت از زنان یمنی در گروه مطرح کردم. استقبال خوبی شکل گرفت و قرار شد در مراسم زنانهای که بهتازگی داشتیم از بانوان برای اهدای طلا دعوت کنیم. آن روزها تازه دوماه از عملیات طوفانالاقصی گذشته بود و اهدای طلا بهاندازه حالا آنقدر رایج نبود. مراسم را که گرفتیم اولین چراغ طلایی را یکی از دوستانم روشن کرد. زنجیر از گردن درآورد و بخشید، زنجیری که حسابی برکت داشت و به قول خودش چندبرابر ارزش آن وارد زندگیشان شد. این برکت را من هم به چشم خود دیدم، گوشواره سنگینی داشتم که تصمیم گرفته بودم آن را بفروشم و برای دخترانم گوشواره بخرم اما بعد از آن ویدئو نیت کردم آن را اهدا کنم و به مقاومت بخشیدم. گوشواره پر برکتی که رفت اما سه گوشواره دیگر برایمان کادو آورد، یکی برای من و دوتا برای دخترانم که از اعضای خانوادهمان هدیه گرفتیم.»
از آن روز به بعد زهرا یکلحظه هم آرام و قرار نداشت، تلفن از دستش نمیافتاد. شمارهٔ دوست، آشنا، خانواده، همسایه و... را میگرفت برایشان از سرمایهگذاری در چنین کاری میگفت. از اینکه وقتی میتوانند روی طلا بهعنوان سرمایه حساب باز کنند که جانهای عزیزی را در غزه نجات بدهد و نان و آبی شود برای کودکانی که تن بیجانشان بیش از این طاقت گرسنگی و تشنگی ندارد. ساعتها تلفنی صحبتکردن زهرا بیثمر نبود. زنها بیشتر قطعه طلایی کنار میگذاشتند، آقایان شمارهحساب میخواستند و... به خودش که آمد همه اعضای خانواده بسیج شده بودند برای حمایت از غزه، پدرش ماشین اهدا کرد، مادرش چند تکه طلا بخشید، برادرش محصول باغ پستهاش را، خواهرش طلا داد و...
سهم آقای رفتگر از آزادی قدس!
رسالت زهرا با اهدای آن یک جفت گوشواره پایان نپذیرفت. از دل خانواده و اطرافیانش حالا باید جامعه بزرگتری را با رسالت زنانهشان آشنا میکرد. هرچند میتوانست مثل بسیاری دیگر کار و زندگیاش را بهانه کند و سرگرم چهار فرزند قد و نیمقد خودش باشد. تلفن دیگر برای جهاد تبیین کافی نبود باید کوچه به کوچه، مسجد به مسجد میرفت و حرفهایش را رودررو میزد برای همین هر روز در مساجد مختلف، کلاس های قرآن، کانونهای بسیج و... محل زندگیشان حاضر میشود و از اعتبار و آبرویش انفاق میکرد. گاهی این آگاهسازیها از دایره تهران هم خارج میشد و میز گفتوگویشان کیلومترها آنطرفتر مثلاً در پیادهروی قم به جمکران برپا میشد. نیمه شعبان بود، مسیر مدام از زائران امامزمان عج پر و خالی میشد. بساط غرفهشان را میانههای مسیر پیادهروی پهن کرده بودند و قصه طلاها و عکسهایشان را به نمایش گذاشته بودند. سرمای هوا نشسته بود روی استخوانهایشان و طاقتشان را طاق کرده بود اما وقتی به بچههای غزه فکر میکردند به آن که در این سرما نه سرپناهی دارند نه لباس گرمی تحملشان کش میآمد و مصمم میشدند برای جمعکردن قطرهقطره کمکهایی که قرار بود دریا بشود. اولین اسکناسی که به دستشان رسید هرچند مچاله و کهنه بود اما برایشان میلیونها تومان ارزش داشت. میدانستند همان دهتومانی حلال و پربرکت تا شب صندوقشان را پر میکند.اول صبح که بسمالله گفتند و غرفه را راهاندازی کردند مسیر تردد خلوت بود. رفتگری در آن سرما مشغول نظافت خیابان بود. روایت طلاها آقای رفتگر را چنددقیقهای پای غرفه میخکوب کرد. بعد از آن اسکناس ۱۰ هزار تومانیای از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. ۱۰ هزارتومانیای که به قول زهرا سهم آقای رفتگر از آزادی فلسطین است.
ماجرای طلاهایی که به دست سردار حاجیزاده رسید
اسفند پارسال بود که ارزش طلاهای ریز و درشتی که جمع کرده بودند به بیش از یک میلیارد رسیده بود و ۲۰۰ میلیون پول نقد هم در حساب بانکیاش بود که باید میرساندند به دل حادثه به غزه. بین اعضای گروه نهضت مادری حرف از آن بود که چطور طلاها را به دست ساکنان غزه برسانند و به آنها خبر بدهند که از زنان ایرانی برایشان تحفه و پیشکشی رسیده است. یکی از اعضای گروه پیشنهاد داد طلاها را به سردار حاجیزاده برسانند تا ایشان به بهترین شکل هزینه مقاومت کند. خیلی زود واسطهای هم جور شد برای هماهنگی اما هیچکس فکرش را نمیکرد سردار برای دیداری در دفتر خودش از آنها دعوت کند.خبر دعوت و دیدار با سردار که رسید زهرا انتخاب شد برای رفتن، بیشتر اعضای گروه مسافرت نوروزی بودند و زهرا تهران بود، علاوهبرآن بیش از همه در جریان جمعآوری طلاها نقش داشت و زحمت کشیده بود. آن روز دست بچهها را گرفت و با پدر همسرش راهی دیدار شد. سردار استقبال گرمی از آنها کرد، بیش از تأیید و تحسین سردار این که در بین همهٔ مشغلههایشان برای این جهاد زنانه اینطور ارزش قائل شده بودند و وقت گذاشته بودند به چشم و دل زهرا نشست. آقای حاجیزاده مشغول گفتوگوی صمیمی با حاضران بودند از این میگفتند که زنان در دفاع مقدس هم چنین فعال در پشتجبههها حاضر بودند و با سخاوتمندی از طلاهایشان میگذشتند.
زهرا همانطور که به حرفهای سردار گوش میداد طلاها را هم میچید. چندتایشان را به شکل موشک درآورده بود، بعضیهایشان را با دست به شکل شمشیر حالت داده بود و... سردار از نقش و نگارهای طلایی خیلی خوشش آمده بود، خاطرات خوش آن روز در دل چند عکس یادگاری برای همیشه ماندگار شد و طلاها هم به غزه رسید اما داستان ما به سر نرسید، این چرخه هنوز ادامه دارد از یمن تا تهران، از تهران تا اروپا، از اروپا به آفریقا هر تصویری از غزه و جهاد برای آزادی مردم غزه خود شروع داستان و جرقه و حرکتی است که میتواند اتفاقات بزرگی را رقم بزند. شاید بعد از روایت زهرا همانطور که دل او در مراسم اهدای طلای بانوان یمن لرزید زنی با ملیتی دیگر در آنسوی مرزها جامعهای را به جنبش درآورد و جهاد زنان، جهانی شود.
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده