حوالی ساعت 22 به خیابان پاسداران میرسیم؛ در ترافیک خودروهایی که بهخاطر بستن خیابان توسط پلیس پشت هم قطار شده بودند، مردی به شیشه خودرویمان میزند و میگوید: «جلوتر درگیری شدید هست؛ دراویش آشوب به راه انداختهاند؛ راهتان را کج کنید و برگردید». از او تشکر میکنیم و کنجکاوتر از پیش، خودرو را در کوچهای پارک میکنیم و پیاده راه میافتیم به سوی درگیریها. در طول مسیر تعداد زیادی پلیس برای ایجاد امنیت در خیابان مستقر شدهاند و مردم انگار که اصلا پلیسی در خیابان نباشد، در آرامش به راه خود ادامه میدهند. جلوتر که میرسیم اما، ماجرا چیز دیگریست. آنجا بوی دود و آتش را از نشانههای دور و بر میشود کمکم استشمام کرد؛ و دلهره و اضطراب مردم از دود آتش آشوب دراویش که به چشم بیگناهان خواهد رفت. شعلههای آتش انتهای یکی از کوچهها و بستن کوچههای دیگر، نشان از نزدیکیمان به دل حادثه دارد. به دنبال راهی برای رسیدن به قلب غائله، به همه کوچهها سرک میکشیم. از گوشه و کنار شاهد بازداشت افرادی هستیم که دست بر قضا اعتراضی هم به بازداشتشان ندارند و انگار میدانند کارشان جای هیچ دفاعی ندارد.
به دهمین کوچه در طول مسیرمان، یعنی کوچه گلستان هشتم میرسیم؛ نزدیکترین راه به جمع دراویش اغتشاشگر که برای دومینبار گلستان هفتم را پرخبر و جنجالی کردهاند. وارد کوچه میشویم و از آنجا راهمان را به سمت خیابان پایدار فرد ادامه میدهیم؛ جایی که شعلههای آتش خودش را نشان میدهد. و حالا به قلب غائله میرسیم: اینجا محل اصلی تجمع دراویش چماقبهدست است.
با تردید نزدیک و نزدیکتر میشویم که ناگهان خود را در دل آتش و حلقه دراویش مییابیم؛ بدون اینکه کسی یا پلیسی مانعمان شده باشد. ما حالا شانه به شانه دراویش ایستادهایم.
نگاهی اجمالی به آنچه اینجا در جریان است، تصویر بهتری از آن چه در خبرها میبینیم و میشنویم میدهد. از لابلای شعلههای آتش میتوان دید که کمتر از 200 نفر زن و مرد، اینجا هستند. توی دست بعضی شیشههای کوکتلمولوتف در انتظار آتش و آماده پرتاب است و بعضی دیگر هم چماق و قمه بهدست در چند کوچه و خیابان تقسیم شده و مقابل پلیس صف کشیدهاند و فریاد میکشند و رجز میخوانند؛ ابزارهایی مثل لوله و بیل و چوب و قمه و شلنگ میخزده و... در دست دراویش پیداست. ساختمان بسیار بزرگی اینجاست که شبیه به مدرسه است؛ دیوارش تخریب شده و بیشتر نقش عقبه و محل تامین امکانات دراویش را دارد. خیابانی که با تعداد زیادی خرده سنگ و پارهآجر تقریبا فرش شده و آماده میشود برای حمله به امنیت و آرامش. عده دیگری هم از گوشه و کنار خیابان، مشغول جمع کردند «مهمات» برای سنگپرانیشان هستند. کمی آن طرفتر اما منظره این معبر، عجیبتر میشود؛ کوهی از کمد و چوب و میز و بوفه و کشو و صندلی اتوبوس(!) و موتورسیکلت(!) و نردبان و آهن و میلگرد و لوله و هرچه در آن ساختمان بزرگ است، در آتش میسوزد تا هم سد راه پلیس باشد هم شاخ و شانهای به چشمان نظارهگران بیگناه.
همه این اتفاقها در منطقه بسیار کوچکی از محلهای میافتد که ساکنانش خواب راحت شبشان را بهخاطر قانونگریزی دراویش از دست دادهاند. مردمی که با چهرههایی حیرتزده از پشت پنجرهها، گوشه پردههای خانه را کنار میزنند و کوچه آتشگرفتهشان را به ظناره مینشینند. بعضیهای دیگر هم که دل و جرات بیشتری دارند، از بالکن و پشت بام یا از فاصلهای دورتر از محل آتش با تلفنهای همراهشان فیلم و عکس میگیرند. خودت را اگر جایشان بگذاری و محل زندگیت را به یکباره در دود و آتش و فریاد و رعب و رد آتش کوکتلمولوتفها ببینی، وحشت میکنی؛ مخصوصا اگر بچه کوچک یا بیماری هم در خانه داشته باشی. آن هم در یکی از آرامترین و مرفهترین نقاط تهران که از قضا حالا دراویش افراطی در آن جولان میدهند.
آن سو اما پلیس، با نیروهایش ایستاده است. اتفاقا کلانتری هم به این محله بسیار نزدیک است و ماموران و خودروهایش هم در محل حاضرند. پلیس به دنبال بازگرداندن آرامش از دسترفته مردم محله است و دراویش را دعوت به خویشتنداری میکند، رفتار دراویش اما طوری است که پلیس را تحریک کنند. گوشهنشیان دیروز که حرف از رحمت و وحدت میزدند، امشب روی دیگر خود را نشان دادند و ثابت کردند که انگار اصلا از درگیری بدشان نمیآید. این را از بیرحمیشان در حمله ناجوانمردانه اتوبوسی میتوان دید. حملهای که همه، چپ و راست، داعشی خواندندش و وحشیانه.
شنیدن حرفهای دراویش خشمگین اما شاید جالبتر از تیزی قمهکشیدنهایشان باشد. کاری که البته ابتدا با نعره اعتراض یکی از آنان به عکاسی ما آغاز میشود: «عکس نگیر...» که همقطاریاش میگوید: «چکارشان داری؟! بگذار عکسش را بگیرد. اصلا از من عکس بگیر. ما که دیگر به سیم آخر زدهایم». برایم جالب میشود که خودشان هم میدانند وارد مسیری شدهاند که عاقبت خوشی برای هیچکس ندارد. مسیر «نه به قانون»!
به دنبال کسی هستم که بپرسم اصلا برای چه این غائله را راه انداختید که یکی از آشوبگران جلو میآید و تلاش میکند دیواری که وسط خیابان از اسباب و اثاثیه ساختهاند را محکمتر کند. به او میگویم گذشتن از این مانع که برای پلیس سخت نیست! با خنده میگوید: «خیال کردید ما دستمان خالیست؟ آنقدر سلاح و تجهیزات داریم که اگر پلیس از این مانع رد شود، راننده ماشینش را بزنیم و از پا درآوریم». بهتزده میشویم از این که حتی همهجور اسلحه هم دارند و تمامقد به آشوب برخاستهاند و پلیس اینقدر مدارا میکند.
با تعجب میپرسیم مگر سلاح گرم هم دارید؟ این بار نیشخند میزند و میگوید «پس فکر کردی اینها از چماق ما میترسند؟ خودشان میدانند که ما چقدر و چه سلاحهایی داریم. تازه! از شهرهای دور و نزدیک دارد برایمان نیرو با تجهیزات میآید. حیف راهها را بستهاند و با شناسایی قبلی در راه دستگیرشان میکنند وگرنه الان جمعیت ما اینقدر نبود».
از او درباره ماجرای اتوبوسی که ساعتی پیش از آن، ماموران ناجا را زیر گرفته بود میپرسیم. از این که چرا این تصمیم وحشتناک گرفته شد؟ میگوید: «ما دم غروب جمعیتمان خیلی کم بود. شاید بیست سی نفر هم نبودیم. کاری از دستمان برنمیآمد و مانده بودیم که چطور تا رسیدن نیروهای کمکی، پلیس را معطل کنیم. یک نفر از جمعمان انتخاب شد و با اتوبوس زد به صف پلیس و آنها را زیر گرفت. خیلی خسارت سنگینی زدیم حیف که راننده بلافاصله بازداشت شد. اینها که اولش است؛ اگر به خواسته ما عمل نکنند، بدتر از اینها را هم رقم خواهیم زد». اینقدر خشونتطلبی و بیرحمی از مسلکی که برایم نشان از رأفت و رحمانیت داشت عجیب بود.
از او درباره خواستهشان میپرسم؛ که اصلا چه شد که دست به آشوب زدند و حرفحسابشان چیست؟ چرا غائله را ختم نمیکنند؟ نیشخند میزند و میگوید: «تا زمانی که پلیس باشد، ما هم هستیم. آنها باید عقب بکشند تا ما جمع کنیم و برویم. مشکل هم اول کار از آنجا آغاز شد که 4 نفر از ما را در آشوبهای اخیر بازداشت کردند. ما هم جلوی زندان رفتیم تا آزادشان کنیم که درگیری ایجاد شد. حالا بعد از آنکه آن غائله خوابید، آمدند اینجا سر کوچه گلستان هفتم گیت بگذارند که ما آمدیم و نگذاشتیم. ما فقط یک خواسته داریم؛ دراویش بازداشتی را آزاد کنند و بعدش جمع کنند بروند تا ما هم برویم وگرنه ما از جایمان تکان نمیخوریم. اما اگر پلیس حمله کند ما هم حمله میکنیم». با خودم فکر میکنم اگر این سنت نهادینه شود که در برابر هر خواستهای ولو غیرمنطقی بخواهیم دست به آشوب و کارهای غیرقانونی کنیم، دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. بعید میدانم هیچ کشور دموکراتی را در دنیا بشود پیدا کرد که بگذارد عدهای خواستهشان را با خونریزی و کشت و کشتار و آشوب، طلب کنند.
گرم گفتوگو هستیم که صدای فریاد و شعار جمعیت دوباره بالا میگیرد. یکیشان که پالتوی مشکی به تن دارد، قمه بلندش را بالای دست گرفته و «اللهاکبر» میگوید. آن سیاهی و آن قمه و این اللهاکبر، صحنه آشنای این چند سال است. صحنهای که تا حالا کیلومترها دورتر از مرزهای ایران میدیدیم و حالا در پایتخت.
همه دروایش از کوچهها بیرون ریختهاند و یکجا جمع شدهاند که یکی فریاد میزند: «برگردید سرجایتان. هیچکس از کوچه بیرون نیاید. راه را باز نکنید»؛ و بعد شروع میکند با چوب و چماق روی تانکری کوبیدن که معلوم نیست از کجا و چطور سر از خیابان درآورده است. صدای گوشخراش و آزاردهنده کوبیدن چماقهای بلند و محکم روی بدنه فلزی تانکر، فضای خیابان را رعبآورتر از قبل میکند. این سر و صدا را دراویش ساعت دو بامداد در منطقه مسکونی به راه انداختهاند.
چند دقیقه بعد، وقتی از کوبیدن بر تانکر خسته میشوند و سروصدا کمی میخوابد، حرفهایمان ادامه پیدا میکند. خنده ریز و مرموز، هنوز روی لب طرف صحبتمان هست: «با اینکه اینهمه سخت گرفتهایم باز کلی نفوذی از پلیس در جمع ما هست. البته پلیس با بزرگترهای ما به مذاکره نشستهاند تا با توافق غائله را جمع کنند». برایم جالب است که پلیس تمام تلاشش را میکند تا این ماجرا بدون مقابله به پایان برسد اما دراویش به راهی که پیش گرفتهاند پافشاری دارند.
می گویم: «راستی گفتی بزرگترهایمان یادم افتاد. میگویند قطب شما را بازداشت کردهاند. درست است؟ اسمش چه بود؟ نورعلی تابنده؟» میخندد و میگوید: «شما همان دکتر صدایش کن. نه بابا اگر او را بازداشت کرده بودند ما الان اینجا نبودیم؛ میرفتیم جلوی اوین. دکتر خانهاش در همین گلستان هفتم است، الان هم در خانه است».
صدایش را آرام میکند و میگوید: «این را به شما بگویم؛ او (نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی) امام زمان است. به این یقین دارم که جانم را کف دست گرفتهام و اینجا ایستادهام». دیگر واقعا چشمانم از حدقه بیرون میزند. یعنی چه؟! این آقا مگر همانی نبود که غلط نماز خواندش سوژه فضای مجازی شده بود؟ انگار تعصب کورکورانه وجه اشتراک دیگری بین آنها و داعشیهاست.
دیگر برمیخیزم که به خانه برگردم. دراویش افراطی را که در حال تدارک بیشتر تجهیزات برای به راه انداختن ناآرامی هستند، ترک میکنم و به سمت خیابان پاسداران میروم. جایی که محل استقرار نیروهای انتظامی است. با این سروصداها حتما مردم خیابان پاسداران این شبها خواب راحت نداشتهاند.
از لابلای پلیسها رد میشوم. در سرمای هوا بدون آتش و گرمایشی در گوشه گوشه خیابان ایستادهاند. از ظاهر ماجرا و ترددهای نیروها پیداست که خبرهایی در پیش است. کسی که همراهم است میگوید: «شک نکن که امشب پلیس کار را تمام میکند. تا همینجا هم خیلی صبر به خرج دادهاند» صدای یکی از ماموران به گوشم میرسد که به همکارش میگوید: «آخر چقدر مدارا؟! با خودرو نیروها را زیر گرفتهاند و لتوپار کردهاند، بعد با قمه ریختهاند سرشان، به بیمارستان هم حمله کردند، آنوقت به ما دستور دادهاند که مدارا کنیم. بهخدا هیچکس در هیچ جای دنیا با این افراد و این کارهایشان مدارا نمیکند» همکارش پاسخ میدهد: «نگران نباش تا صبح این قائله را تمام میکنیم».
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده