به گزارش کلاله خبر به نقل از شریان،دیپلماسی ایرانی: "آه محمد، آه محمد، ببین به نام تو چه کارها کردهاند." سرباز عراقی در حالی که زیرزمینی مملو از زنان و کودکان که زندانی شده توسط داعش کشف میکند فریاد میکشد. این افراد ۲۰ روز پیش در موصل پیدا شدند.
نشوان زنش را به خاطر اینکه شیعه بود کافر میپنداشت. ده روز پس از آزادی گزینهای روبه رویاش قرار داد: یا طلاق بگیرد یا کشته شود. هدی تصمیم گرفت طلاق بگیرد، با درد و محنت زیاد از اینکه شوهری که روزگاری عاشقش بود پس از نه ماه زندان چنین تغییر کرده بود.
هدی داستان زندگیاش را میگوید: "وقتی به وجنات نشوان نگاه میکردی معلوم بود چه چیزی پیشروی موصل قرار دارد. اولین چیزی که پس از آزادی از زندان گفت این بود که شکنجه حکومت به تروریسم منجر شده و "دولت اسلامی" در راه است."
ظاهرا این موضوع برای تمام زندانیهای ابوغریب روشن بوده است. زمانی که یک سال بعد داعش ظهور کرد نشوان کاملا آماده بود. ریشش بلند شده بود، زن شیعهاش را بیرون کرده بود، با زنی سنی ازدواج کرده بود و هر روز از ۷ تا ۱۰ صبح، موعظههای جدید برای بچههایش ایراد میکرد. اسلامی متفاوت با اسلامی که آنها با آن بزرگ شده بودند؛ اسلامی مملو از افراط گرایی و جزم اندیشی. او فورا با خلافت داعش بیعت کرد.
زمانی که پدر نبا از او خواست به عقد سربازی داعشی در آید ۱۹ سالش بود: "وقتی شنیدم به من میگوید به عقد یک داعشی درآیم گریهام گرفت. به لرزه افتادم. نمیخواستم. اما مرا تهدید کرد. اگر قبول نکنی به داعشیها میگویم مادرت شیعه است و آنها او را میکشند." نبا به ازدواج تن میدهد تا جان مادرش نجات پیدا کند.
او شوهرش، اشرف، را در شب عروسی و زمانی که به اتاق خواب پا میگذارد میبیند. فقط در چند دقیقه اول با نبا مهربان است. نبا توضیح میدهد: "شوهرم اشک ریخت و گفت میدانم که من را نمیشناسی و برایت سخت است که با من باشی. اما وقتی به من دست زد و اکراه کردم، ناگهان خشن شد و به زور متوسل شد." این وضعیت در ۱۰ روز نخست ازدواج، زمانی که اشرف خانه بود و از جنگ دور، ادامه یافت.
وقتی اشرف برای پیوستن به جنگ خانه را ترک کرد با خواهر شوهرش تنها میماند. میگوید: "از خانواده شوهرم هراس داشتم. از آنها میترسیدم. فکر می کردم هوادار داعش هستند. در اتاق را قفل میکردم، تنها برای غذا، شستن ظرفها و تمیز کردن خانه بیرون میآمدم و باز به اتاقم باز میگشتم."
وقتی شوهرش گاه و بیگاه به خانه باز میگشت تا نبا را ببیند، به او التماس میکرد تا اجازه دهد مادر و خواهران و برادرش را ببیند. تنها دو بار اجازه چنین ملاقاتی را داد و در کل ملاقات بازوی او را گرفته بود و اجازه نمیداد عزیزانش را بغل کند.
اوایل آوریل امسال، جنگ شدت میگیرد و نبا به همراه دیگر زنان خانواده شوهرش به موصل برده میشوند. این زمانی است که آنها به همراه دیگر وابستگان مونث اعضای داعش به زیرزمین کذایی منتقل میشوند. سی و دو تن از آنها سه ماه کامل در زیر زمین محبوس بودند. در این دوران به نور دسترسی نداشتند، روزی دو، سه عدد خرما به هر نفر میدادند، مقداری عدس و آب رودخانه برای نوشیدن.
نبا میگوید: "برای ماهها از شدت گرسنگی گریه میکردم. داخل زیرزمین از همدیگر میترسیدیم. نمیدانستیم کی به کی است و اعتقادات دیگران چیست. پس هر کدام حرفهایمان را برای خودمان نگه میداشتیم." حالا موفق میشود گاه و بیگاه از طریق موبایلی که داخل جیبش پنهان کرده بود با خانوادهاش تماس بگیرد و به آنها بگوید که هنوز زنده است. اما نمیدانسته در کجا اسیر است. پدر او ناپدیده شده بود و تا به امروز جای او معلوم نشده است."
نبا تمام این سه ماه یک لباس بر تن داشته که نهایتا به دلیل عرق بدن او به رنگ سیاه و سفید در آمده بود. همچنان اشرف هر هفته باز میگردد، بازوی او را میگیرد و از زیرزمین به آشپزخانه میآورد، کارش را خیلی سریع با او انجام میدهد و به داخل زیرزمین پرتش میکند. اشرف به نبا میگوید: "من در نبرد برای حفظ خلافت خواهم مرد و تو نیز تا آخرین نفس با من خواهی مرد." این وضعیت هفتهها ادامه مییابد تا اینکه خبر میرسد کشته شده است. نبا میگوید: "لیست کشته شدگان را بلند میخواندند و میفهمیدیم. وقتی خبر مرگش را شنیدم راحت شدم و در عین حال ترسیدم."
بخشی از آنچه به هراس او دامن میزد این بود که او را به یک "برادر داعشی" دیگر واگذار کنند. وقتی همسر یک داعشی بیوه میشود میتواند به عقد "برادر" دیگری در آید. اما این اتفاق برای نبا نیفتاد و در عوض آن سرباز عراقی او و دیگر زنان را پیدا کرد و آنها را از زندانشان نجات داد.
نبا میگوید: "چند ساعت کوتاهی که مانده بود تا خانواده و خانه و مادرم را ببینیم، تمام وقت گریه میکردم. میخواستم هر کس را میدیدم در آغوش بگیرم. میخواستم تمام سربازانی که سر راه با آنها مواجه میشدم بغل کنم. بالاخره مادرم را دیدم، جیغ کشیدم و خود را میان بازوهایش انداختم."
حالا هدی، نبا و تمام خانواده به گریه میافتند. هدی میگوید: "کاش مرا به جرم شیعه بودن کشته بودند و شاهد این اتفاقات برای دخترم نمیبودم."
نبا زمانی که از اسارت رهایی یافت چهار ماه حامله بود و میخواهد بچهاش را سقط کند. من و مادرم روانه مطب دکتر شدیم، در مسیر به مادرش میگوید: "اگر صدای قلبش را بشنوم، بچه را سقط نمیکنم، اما اگر صدای قلبش را نشنوم سقط میکنم." نبا صدای قلب بچه را میشنود و با وجود اینکه دکتر همراه بوده و میخواسته سقط جنین را انجام دهد، او اجازه این کار را نمیدهد و میگوید: "نمیتوانم بچهام را بکشم. داعش مردم را میکشد. من نمیتوانم همین کار را با آن بچه انجام دهم. من صدای قلبش را شنیدم و او را نخواهم کشت."
بچه را نگه داشته و امیدوار است از سپتامبر بتواند به دانشگاه بازگردد. هر چند نبا امید دارد که طوری و به طریقی قادر باشد زندگیاش را بدون گذشته از سر گیرد اما به یقین سیاحتی ساده پیشرو ندارد.
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده