مقاله هدف دار رئیس سابق آموزش و پرورش کلاله:

مقاله " مجنون عاقل...یا عاقل مجنون...؟!" چه کسانی را هدف رفت

1403-09-06 04:09:21
0
64

رئیس سابق آموزش و پرورش کلاله در مقاله جدید خود با عنوان " مجنون عاقل...یا عاقل مجنون...؟! " بصورت نامحسوسی و با مخاطب قارا دادن شخصیت حقیقی، برخی از اشخاص، مسئولیت ها را هدف گفته‌های اجتماعی- سیاسی خود قرار داد و در این مقاله گفته های قابل تاملی به زبان نوشتار درآمده است.

به گزارش کلاله خبر، در مقدمه این مقاله می خوانیم:

نُوستالُژی یا نُوستالُوژی(Nostalgia) را می توان بیان مطالب خاطره انگیز و یادمانه یا دریغ نگاشت در قالب فیلم،عکس،متن و یا خاطره دانست.احساس درونی تلخ و شیرین به اشیاء،اشخاص و موقعیّت های گذشته و یا دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته های درخشان یا تلخ و شیرین که در ذهن انسان ها مرور می شود.

مرحوم زنده یاد غلامحسین هنرمندیان،متولّد سال1322 در شهرآباد بربری بجنورد بودند که در اواخر دهه ی 80(بین سال های1385 تا 1388) بر اثر سانحه تصادف به دیار باقی شتافتند.وی هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نیز نداشت.

شخصیّت هایی همچون غلامحسین،برای بسیاری از کسانی که دهه ی شصت و هفتاد را تجربه نموده و به خاطر می آورند،یادآور روزگارانی شیرین و جذّاب و گاهی تلخ است که در بدترین شرایط اقتصادی و اجتماعی،کشور عزیزمان ایران،با همّت و غیرت زنان و مردانش،در برابر کاستی ها و تحریم ها و دشمنی های بیگانگان ایستاد و هرگز سر تسلیم و ناامیدی فرود نیاورد.

غلامحسین در صف های طویل نانوایی ها و قند و شکر ایستادن ها و روغن و مایحتاج خانگی را با کوپن گرفتن ها و قطار طولانی بشکه های کوچک و بزرگ و گالن های بیست لیتری نفت و گازوئیل و صف های بلند کپسول های گاز و... همیشه دیده می شد.

دانش آموز راهنمایی که بودم،همیشه دلم می خواست وقتی او در صف همان نانوایی هست که من هم ایستاده ام،دیرتر به من نان برسد تا شاید کمی بیشتر سخنان ساده و صمیمی و دردآشنایش را بشنوم.

او همه کس و همه چیز این شهر را می دید امّا هیچ کسی او را نشناخت و با لبخندی از سر دلسوزی یا شاید تمسخر،از کنارش رد می شد و اصلاً توجّهی به حرفهای دردمندانه و بی ریایش نداشت.روحش شاد و خدایش بیامرزد.

متن زیبا و نوستالوژیک زیر به قلم آقای مجتبی طالبی از هنرمندان و نویسندگان نام آشنای کلاله ای در عرصه ی فرهنگ و هنر و صدا و سیمای استان گلستان است.مجتبی دانش آموخته رشته کارشناسی ارشد فلسفه از قم است و هم اکنون در صدا و سیمای مرکز گلستان مشغول به کار می باشد.وی در این متن،مرحوم غلامحسین را مورد خطاب خویش قرار داده و از حال و هوای روزگار و جامعه امروزی، بویژه شهرستان کلاله،گلایه مند است و برایش درد دل می کند.

در متن این مقاله آمده است:

در شهر کلاله،شخصی وجود داشت مشهور به غلامحسین.مرد مؤمن و خوبی بود امّا زیاده گو بود ! همین امر باعث شده بود که عدّه ای او را دیوانه بدانند و دیوانه بخوانند... و لقب "غلامحسین رادیو" یا "غلامحسین مجاهد" را به وی بدهند امّا حرفهای غلامحسین،جنس دیگری داشت...  

خیابانهای شهر در ازدهام روزمرّگی،بی تو بودن را تجربه می کند... چیزی بگو غلامحسین! مدّت هاست کسی مردم شهر را حتّی به خنده ... حتّی به ترحّم ... حتّی به تمسخر،وادار نکرده است ...

حتّی نانوایی ها نیز فهمیدند که تو غصّه نان نداشتی چون ما ... و ما چنان در نانوایی ها،مغرورانه تو را مسخره می کردیم که انگار ما روزی تو را می دهیم!

ای آوانگاردتر{پیشرو و پیشتاز} از جنبش های عدالت خواه ایران و آمریکا و اروپا !!! ... آنگاه که شنیدم رسم است کسانی در محافل و اماکن عمومی،گوش مردم را قلقلک می دهند تا تلنگری باشد،شاید برای بیداری...در مستراح ها...در پارک ها... در اتوبوس ها...حتّی در نانوایی ها... چقدر محتاجیم به شنیدن صدای تو ... و چقدر تکرار پذیر است تاریخ انسان هایی که تو را مسخره می کردند!ای مجاهدترین غلامحسین در شهر کوچک ما ...کجایی برادرم که حتّی دنیا کوچک تر از شهر ما شده است و ما به تو محتاجیم!

به تو و رئالیسم تلخ کلامت که با سوررئالیسم های جادویی، منظومه ای از جنون را خلق می کرد و ما ابلهانه در آن روزگار، کتاب "اَبَر انسان" نیچه را سق می زدیم!{عادت کرده بودیم و می خواندیم}و گمان می کردیم هرکه اسمش بیش،عقلش بیشتر!

چیزی بگو برادر مجاهد من ! ... بگذار دوستان به ما انگ بزنند و دشمنان گمان کنند بریده ایم! اصلاً مگر دوستان و دشمنان ما غیر از این کاری دارند!من تو را می شناسم و ای کاش زودتر می فهمیدمت ... درست مانند آن ظهر تابستانی که به گوش من گفتی؛ مردم فکر می کنند من دیوانه ام! و من فکر می کردم تو دیوانه ای!

ای عدالت خواه ترین بی عدالتی دیده در سرزمینم! ای بازمانده از جهاد در جهاد سازندگی! ای انقلابی جنگ نرفته از ترس اینکه مبادا دشمن از پشت خنجر بزند! مردم یا تو را فراموش کرده اند یا هنوز گمان می کنند که تو دیوانه ای! چیزی بگو مرد مجاهد!

ای کاش می شد گلوی تو را در موزه ها نگاه داشت تا مردم بدانند آدم های دیوانه هم می توانند عدالت را فریاد کنند ... در مستراح ها...در پارک ها...در اتوبوس ها ...حتّی در نانوایی ها ...در روزگاری که ما مفتخر به بلند کردن مو و ریش... مغرور از هنر،مفتون ادبیات،مجذوب سیاست و دلبسته ی مُرده بادها و زنده بادها بودیم،

تو در نانوایی ها از بی عدالتی ها می گفتی! از دزدانی که رهزن ایمان مردم اند و مسؤلانی که نمی دانند قیمت نان بربری نانوایی حاجی محمود چه فرقی دارد با نانوایی عمو قربان ! و اساساً چه فرقی می کند برای انسانهایی که نان به نرخ روز می خورند! و کیفیّت برایشان بی معناست...

ای کیفی ترین شهروند دیوانه! کم نبودند شهروندانی که سهمی از جنون داشتند امّا تو کجا و آنها کجا ؟! تو کجا و ما کجا که مثلاً عاقل بودیم امّا تو را نفهمیدیم! ای کاش گلویت را نبش قبر کنند! شاید هنوز حرفی برای گفتن داشته باشد! شاید شکایت کند از آنانکه مردم سالارانه،مردم سواری کردند و می کنند و خواهند کرد و تو را به جنون محکوم می کنند که مبادا کسی حرفشان را باور کند!

شاید گلویت چیزی بگوید از این همه خوش رقصی مدیران برای دنیا ! آری مدیران برای دنیا ... آری مدیران برای دنیا که دنیا غلط بکند این همه نارسیسیم{خودشیفته} باشد و روابط عمومی ای تشکیل دهد که از آنها تعریف و تمجید کنند حتّی اگر بی عرضه باشند !

غلامحسین مجاهد ! ای دیوانه ترین انقلابی شش آتشه که به من می گفتی،پدرت انقلابی است ... موهایت را کوتاه کن ... خوب نیست که با دختران جوان آواز بخوانی و من آن روز به تو و پدرم و همه ی پدرهای انقلابی دنیا می خندیدم که چقدر از گردونه ی دنیای مدرن عقب اید ! و کتاب "نیچه" نمی خوانید و "هدایت" را نمی فهمید و "زرتشت" را قبول ندارید و نمی دانید که کتاب"ابر شلوار پوش" اثر ادبی کیست؟ و جمعه ها در انجمن شعر چه می گذرد!؟

ای منتقد اصلاح طلبی و اصول گرایی در نانوایی ها ... ای به زیر افکننده ی ابرقدرت های شرق و غرب عالم در پیاده رو ها ... ای زننده ی حرف های سیاسی در مسجد جامعی که حتّی هنوز هم سر تکبیر بعد از نماز حرف دارند! دهانت خشک شده و کف کرده بود آن روز تابستانی که از کوچه ما می گذشتی و از من یک لیوان آب خواستی و من برایت آب آوردم.می دانستم حتماً در جایی،گوشه پیاده رویی، نانوایی یا کنار مغازه میوه فروشی،سخنرانی داشته ای!!!

ای کاش گلوی تو را برخی سیاستمداران خنده ی روی ما داشتند! همان ها که هنوز هم گمان می کنند مردم نمی شناسندشان! همان ها که در راهپیمایی ها مُشت ها را گره کرده و با مُشت گره کرده، برای شیاطین بای بای می کنند و به نوشیدن یک لیوان لبخند فکر می کنند و دوام و بقای حکومتی که فکرمی کنند دوام و بقایش را لبخندهای تصنّعی و ساختگی تضمین می کند! حرف های تو برای انقلاب کردن خوب است غلامحسین عزیز،نه برای حکومت کردن! نمی دانم چرا دلم گرفته است ؟!

ای کاش می توانستم در زمین تو،برای مظلومیّت تو و برای خود روضه بخوانم و سیر گریه کنم بر بی طاقتی خود .... و عمر بی مایه خود را ... و دانش بی رمق خود را ... و جهالت موزون خود را ... و خستگی روز افزون خود را ... و نبودن تو را در ازدحام شهرها که ما را امیدوار می کرد که اگر کسی به فکر مردم رنج کشیده نیست،غلامحسین مجاهد هنوز عدالت خواه است ...

مثل پدرم که می گفت،اگر آمریکا دوباره به سراغ ایران بیاید، من و عیسی راحت و غلامحسین مجاهد،پدرش را در می آوریم!

حالا یکی سکته کرده و یکی پرستات دارد و دیگری،گلویش در موزه ی خروارها خاک،خاک می خورد ... نمی دانم چرا ازدواج نکردی! ای کاش آنقدر بزرگ بودم که از تو می پرسیدم! برخی می گفتند همسرت را طلاق داده ای،برخی می گفتند که اصلاً ازدواج نکرده ای و برخی می گفتند که تو عاشق بوده ای ...

نمی دانم چرا ازدواج نکردی؟ امّا خوب می دانم که در دلت،عشق موج می زد.زیرا روزی در نانوایی،در اوج سخنرانی،نوبتت را به زنی دادی که می گفت امشب برای دخترم خواستگار می آید .... و شاید آن زن هرگز نفهمید شاید تو خواستگارش بودی ...

ای بی عدالتی چشیده عاشق! ای آموزش ندیده در حوزه و دانشگاه! ای بیان کننده درد مستضعفین بدون احتیاج به رأی پابرهنگان! ای درافتاده با شهردار و بخشدار و فرماندار و استاندار و وزیر و وکیل و رئیس جمهور،بدون آنکه آنها را دیده باشد! ای بابصیرت ترین دیوانه ی شهر!

ای مدافع فلسطین و لبنان در روزهای عادّی سال! ای گوینده درد های مردم بوسنی و هرزگوین در دورانی که روشنفکران، سیگار را پشت سر هم آتش می کردند تا شاید بفهمند "جان لاک" علیه السّلام تر است یا "مارکس"؟! ای به خشم آمده از امپریالیسم،بی آنکه بداند امپریالیسم چه خدمت ها که به ما نکرده است!!

هنوز هم تو را دیوانه می دانیم... از بس تو را نمی فهمیم! حتّی در دوران پسا برجام که دیگر،عقول هم از تحریم درآمده اند!

غلامحسین مجاهد! ما تو را مسخره نکردیم! کسانی تو را مسخره می کردند که فکر می کردند تو از این سخنان نفع می بری! اگر بودی، امروز به تو می گفتند: " کاسبان تحریم" و فردا می گویند: "مخالف پیشرفت سرزمین مجاهدان! "

خودمانیم،جهان رسم عجیبی دارد! خیلی زود جای افراد را عوض  می کنند ... و ممکن است آدم را وادار کنند که در نانوایی ها،در مستراح ها،در صف یارانه و در هر نقطه ی دیگر،بخندی به تمام "غلام حسین ها"... و آرمان ها را به دو قرص نان بفروشی ... و با وجودی که می دانی بانک ها چه موجودات خونخواری هستند،از آنها وام خون درصد بگیری و در اداره چیزی نگویی که مبادا رؤسای بالا دستی ات ناراحت شوند! ما هنوز هم به تو می خندیم از بس که تو را نمی فهمیم!

ققنوس شو غلامحسین... ما به آتش کلام تو محتاجیم ... مردم سکوت زده شده اند بس که برایشان تحریم ابرقدرتها مُهمّ است و‌ بدین روش،سلیقه ی حاکمان را تغییر داده اند ... اگر تو زنده شوی و ما را بدین احوال ببینی،چگونه در نانوایی سرمان را پیش تو بالا بگیریم ؟!

ای مجاهد ترین سخنران خیابانی شهر،بدون ستاد انتخاباتی دور میدان مرکزی! ای به خروش آمده از نظام سرمایه داری با جیب خالی! ای خجالت کشنده از ارتزاق با پول ایتام و مساکین! ای نفرین کننده به بانک ها در مقابل درب بانک ها ...

سَرِ ما را بخور سردار... که اگر تو نخوری،کسانی خواهند خورد که رسانه ها مجبوراند برای اینکه زنده بمانند،مدحشان کنند و چه مدحی سخت تر از مدح فتوحات بدون غنائم ...

ققنوس شو غلامحسین... ما به آتش کلام تو محتاجیم بس که حرف مُفت شنیده ایم از گلوی مُفت خورها و آقازاده ها و حقوق نجومی ها و کلّاشانی که هنوز هم به گلوی تو اَنگ می زنند که دیوانه ای و انگار ما عاقلیم از بس که "نان به نرخ روز می خوریم" ! و خستگی خود را به ابر و باد و مه و خورشید و فلک نسبت می دهیم و به رأی می گذاریم خستگی سبز و بنفش خود را ...

نمی دانم چرا هیچکس تو را به دائوس دعوت نمی کند؟! نمی دانم چرا هیچکس به تو رأی نمی دهد؟! نمی دانم که چرا همه دوست دارند سخنان تو را بشنوند و بخندند؟!

نمی دانم که چرا همه دوست دارند تو فراموش شوی در نانوایی ها،در صف مستراح ها،در پیاده رو ها و در کنار درب مغازه ها ...؟!

نمی دانم که چرا هیچکس فکر نمی کند که دیوانه ها هم می توانند ایدئولوگ باشند مانند نیچه و شوپنهاور و بهلول و حسن عباسی ... ؟! و من اسیر "نمی دانم" هایی هستم که ندانستنشان ربطی به مدرک دکتری ندارد! ای کاش سرطان حنجره گرفته بودی تا لااقل می گفتم از حنجره ای معیوب،حرف هایت تراوش می کند!

بیدار شو غلامحسین و ببین اوضاع نابسامان امروزمان را...

بیدار شو غلامحسین... بیدار شو...

نظرات

متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده

ثبت دیدگاه

خانه شهرستان گلستان اخبار