کابوس، 8 سال پیش شروع شد، یک ساعت مانده به نیمهشب. تلویزیون فیلم جنگی نشان میداد. صدای شلیک توپ تانکها خانه را پر کرده بود. رشید مثل همیشه روی چهارپایه کوچکش توی دفتر روزانه چیزی مینوشت. میخواست حساب دستش باشد که امروز چند پرونده تشکیل شده و به چند نفر به خاطر قطع درختان تذکر داده است.
به گزارش کلاله خبر به نقل از عدالت خواهان گلستان ؛ ساعت 11 شب است. خواب چشمهای رشید، ربابه و دخترها را گرفته است. رشید دفترش را جمع میکند و به رختخواب میرود، جایی که ربابه و دختر کوچکشان خوابیدهاند. رشید اما هنوز بیدار است شاید یاد حرفهای فاطمه ـ دختر بزرگش ـ افتاده. یاد تکهای از گلابی باغ خطبهسرا که وقتی خبر را شنید پرید توی گلویش.شب قبل 2 موتورسوار به خانه آمده بودند، سراغ رشید را گرفتند، اما او خانه نبود.
فاطمه این را گفته بود و زل زد به موتور هوندا و 2 مرد ناشناس که سیمهای برق و تلفن را میپاییدند نگاه کرده بود. فاطمه ترسیده و زود آمده بود پیش مادرش. وقتی ربابه این را به رشید گفت، گلابی پرید توی گلویش، سرفه کرد و سرخ شد؛ اما چیزی نگفت. رشید خیلی تودار بود.وقتی رشید 24 ساله بود عاشق ربابه شد. از روستای خطبه سرای لیسار آمد به قلعهبین. یکسال بعد از ازدواج، کشاورزی را ول کرد و به سرجنگلبانی رفت. رشید مامور حفاظت بود. نمیدانست ممکن است خطری تهدیدش کند.
حالا خطر درست آمده بود بیخ گوشش با آن موتورسوارها و نگاههای مشکوکشان.ربابه با چشمهای خوابآلودش دید که ساعت 3 است. چند تقه به در خورده بود. کیست؟ کسی جواب نداد. این بار دستگیره در را بشدت تکان دادند. رشید هم بیدار شد. کیست؟ چکار داری؟ تشریف بیاورید بیرون. رشید بلند شد، روی پاهایش ایستاد، دستی به سر و صورتش کشید و از پشهبند آمد بیرون. برای آخرین بار به ربابه نگاه کرد.
رفت دم پنجره، اما فرصتی برای هیچ کاری نبود. چند گلوله شلیک شد. خانه انگار ترکید. رشید ناله کرد و افتاد. ربابه صدا را شنید. ربابه شکم دریده شده رشید را دید. دید که از دیوار خون میچکد. طاقت نیاورد و از هوش رفت.پنج شش دقیقه بعد ربابه دوباره زنده شد. آمد بالای سر رشید. هنوز مردش نفس میکشید. ربابه نشست کنارش. رشید دست زنش را گرفت و سرش را روی زانویش گذاشت.
جانی برای حرف زدن نداشت، اما تمام نیرویش را جمع کرد و آخرین جمله عمرش را گفت: بالاخره زد، زد . حالا که 8 سال از آن شب گذشته، جمله آخر رشید مثل خوره به جان ربابه افتاده است، او حالا 8 سال است که جیغهای فروخورده و ضجههای نزده آن دقایق را با سیل اشکها و قرمزی چشمهای عزادارش جبران میکند.خاک قلعه بین انگار سرد نیست.
ربابه هنوز به مرگ رشید عادت نکرده است، رشید غفاری که جسدش بعد از شلیک گلولهها تکه پاره شد، جنگلبانی که لباسهای خونین آن شبش را پلیسها هیچ وقت به خانوادهاش پس ندادند، رشیدی که جسد خونآلودش را همسایهها پشت وانت پیکان انداختند و وقتی رساندند بیمارستان با آنکه ربابه زندگی را برای رشید گدایی میکرد، پزشکها گفتند کارش تمام شده است، حالا توی سردخانه است.
جایی که وقتی 24 ساله بود و عاشق شد، وقتی برای داشتن شغل و درآمد ثابت، کشاورزی را ول کرد و جنگلبان شد، فکرش را هم نمیکرد.خانی ـ دوست و همکار غفاری ـ هنوز یادش میآید که وقتی بیسیم خبر مرگ رشید را اعلام کرد و آنها خودشان را رساندند، تکههای جگرش هنوز از دیوار آویزان بود. رشید دشمن زیاد داشت. حالا اما دیوار را شستهاند و لکههای خون را از بین بردهاند، ولی هنوز سه جای دیوار جای گلوله دارد.
دور رد فشنگها را هم با مداد سیاه دایره کشیدهاند. حتما کار پلیس است یا شاید کار دخترها. تفنگی که با آن غفاری را کشتند از آن تفنگهای دولول شکاری بود. بعد از شلیک بدنش پر از ساچمه شد.آن شب در آن بحبوحه مرگ و کابوس کسی توری پنجره را ندید؛ اما وقتی رشید مرد، شکافی که در توری درست شده بود همه چیز را معلوم کرد. قاتل یا قاتلان توری پنجره را با چاقو بریده بودند تا لوله تفنگ را از آن رد کنند و به طرف غفاری نشانه بگیرند .
حالا دیگر این سوراخ روی توری نیست. حالا 8 سال از مرگ رشید غفاری میگذرد.ربابه خیلی زود به گریه میافتد وقتی ماجرای آن شب را تعریف میکند، دستش میلرزد و هراس از درون چشمهایش زبانه میکشد، اما فاطمه بهتر حریف اشکهایش میشود. بابا عاشق جنگل بود. همیشه با قاچاقچیهای چوب درگیر میشد، همیشه زیر چشمش کبود و دکمههای پیراهنش پاره بود.رشید خیلی تودار بود. او با کسی زیاد حرف نمیزد، حتی وقتی تهدیدش میکردند هم به رویش نمیآورد، اما یک روز که بابا حسابی زخمی بود، ماجرا را فهمیدیم.
قاچاقچیان چوب او را دزدیده بودند و همانطور که داخل ماشین بود کتکش زدند. آخر میخواستند رشید چشمش را روی قاچاق ببندد و دیگر پرونده تشکیل ندهد.ربابه برای یک لحظه میخندد. شبی را یادش میآید که یکی از اهالی روستا 2 کیلو پنیر برایش آورده و گفته بود رشید پولش را حساب کرده و او هم باور کرده بود. وقتی رشید ماجرا را فهمید ربابه را وادار کرد پنیر را پس بدهد: «میخواهند به من رشوه بدهند.» ربابه گونههایش گل میاندازد، حتما خجالت کشیده.
رشید هیچوقت از کسی چیزی قبول نمیکرد، حتی وقتی خانه کسی میرفت چیزی نمیخورد. دلش نمیخواست نمکگیر شود.رشید دشمن زیاد داشت، آنها که جنگلبان سرسخت لیسار مانعشان بود، دشمنش بودند. دفتر سورمهایرنگ رشید غفاری خودش یک دنیاست. پر است از اسم و نشانی، پر است از تخلف و قاچاق.
اگر وقت بگذارند و این دفتر را خوب بخوانند، پر از رد پا است. چند اسم مرتب در آن تکرار میشود، به جرم بریدن درخت، به جرم قاچاق درختان جنگلهای تالش و به جرم تصرف زمین.از همان اول پلیس به چند نفر مشکوک شد. چند نفر را هم گرفت، اما حالا همه مظنونها آزادند. فداعلی، داریوش، اشکبوس و شهرام . قاتلان ردی از خود باقی نگذاشتهاند.
خاک قلعه بین انگار سردی نیاورده است. ربابه و دخترها هنوز از خونی که بر زمین ریخت و پایمال شد دلشان آتش میگیرد. در این میان بجز آنها عده دیگری هم هستند که مرگ رشید از یادشان نمیرود: «چند ماه پیش کسی که نمیشناختیمش با ما تماس گرفت و گفت به... و... مشکوک باشید، از ما خواست اینها را که قاتل رشیدند بیندازیم زندان تا آنها هم جرات کنند حقیقت را بگویند.
پشت بندش یک نامه بینام و نشان هم برایمان آمد. نشانی محل اختفای تفنگ شکاریای که رشید را با آن کشته بودند، داده بود. ما هم نامه را دادیم به قاضی. اطلاعات هم تفنگ را پیدا کرد درست همان جایی که گفته بودند.»اینها را فاطمه با آن چشمهای نگرانش میگوید.
پرونده مرگ رشید غفاری بلاتکلیف است. مدتی پلیس رویش کار کرد و بعد هم در چند دادگستری دست به دست شد. بنیاد شهید هم به رای دادگاه چشم دوخته است. بنیادیها رشید را شهید نمیدانند و این درد دل ربابه و دخترهاست. پرونده خیلی دست به دست میشود. پرونده وکیل هم ندارد.
چطور باند ریگی با آن بزرگیاش را میگیرند و مجازات میکنند، چطور پرونده مرگ شهید پیروی را به نتیجه میرسانند، اما پرونده رشید بعد از 8 سال در این محیط کوچک به نتیجه نمیرسد؟این سوالها 8 سال است که مثل خوره روح ربابه و دخترها را جویده و از عمق پوسانده است.
نه اینکه به شهید ناصر پیروی حسادت کنند، نه اینکه حتی بخواهند یک لحظه جای او یا زن و بچهاش باشند، نه اینکه خوششان بیاید از اینکه قاچاقچیان شبانه ریختند خانه او و بعد از کلی کشمکش سرش را با تیغ موکتبری بریدند، نه اینکه بخواهند جای همسر پیروی باشند که باید یک عمر با خاطره سر بریده همسرش، با خاطره خونهای دلمه شده روی زمین زندگی کند، نه.
ربابه و دخترهایش فقط قاتل را میخواهند با یک عنوان شهید که دیگر مردم نگویند رشید فدای هیچ چیز شد.یک هفته قبل از مرگ رشید یک نفر تهدیدش کرده و اسلحهای را نشانش داده بود که یعنی بالاخره با این میکشمت.
شاید مرگ رشید زیر سر او باشد شاید هم نه، اما چند سال پیش داستان مردی به نام دیو چهره سر زبان مردم روستا افتاد. میگفتند دیو چهره ـ از قاچاقچیان تالش ـ در قتل رشید دست داشته و زنش را که از این ماجرا باخبر بوده با تفنگ کشته، ولی وقتی یک روز به دریا زده، آب ساحل جوکندان غرقش کرده و تاوان مرگ رشید و زنش را از او گرفته است، مردم میگویند جسد دیوچهره 3 روز روی دریا سرگردان بوده است.
اما فقط رشید حقیقت را میداند. روح او در قلعه بین از همه چیز باخبر است. او قاتل را میشناسد. بالاخره زد، زد. ربابه و دخترها هم میخواهند قاتل را ببینند و بشناسند و تاوان خون رشید را از او بگیرند. حالا آنها ماندهاند و یک شب تلخ. آنها ماندهاند و خاطراتی از صدای شلیک گلوله و شکم پاره رشید با چند عکس روی تاقچه و آخرین جملهاش بالاخره زد، زد و یک وصیتنامه با دستخط خوش رشید.
متاسفانه نظری هنوز درباره این مطلب منتشر نشده